من باز خواب ماندم.
چشمهایم را مالیدم و دیدم صبح شده و من خواب ماندم.
شاید خودم را زدم به خواب... یا نخواستم که دلشورهی شیرین شبانهای را ساز کنم.
یا نخواستم که خلوت شبانهام را با دیگری... که نمیدانم و ندانستهام کیست، قسمت کنم.
اگر زودتر رسیده بودم، چشمهای خوابآلودم را میمالیدم و تو میگفتی: عزیزکم خواب ماندی؟ عروسی داشتیم. نووووشِ خواب! دیر رسیدی.
اما وقتی رسیدم که تو دیگر نبودی.
رفته بودی.
وقتی رسیدم که رفتنت را هم ندیدم.
من همیشه دیر میرسم. یعنی همیشه میرسم اما دیر. ای نگار دیررَس!
خودم میدانم. من که خواب بودم، آسمان آینهبندان داشت. ستارهها هلهله کردند و هلال آوردند. کسی گفت: هییییییس! دخترک خوابیده.
خودم شنیدم. شنیدم که انگار تقهای به شیشهی پنجره زد: به مبارک باد شب نمیآیی؟ ماه را به حجلهی آسمان نشاندهاند.
حالا هی از امشب، چشمهای خوابآلودت را با پشت دستهایت بمال و زل بزن به معاشقهی چهارده شبهی عروس هنرمند آسمان... تا شب چهاردهی که بار به شکم گیرد.
اما یادت باشد...
دستهایت را که پشت پلکهایت میمالی از پنجهها پرهیز کن؛ راز را نباید بگذاری کسی ببیند،حتی اگر پنجهی انگشتان دو دستت باشند.